روز تله کابین
بین مناظری که از بالا شوق دیدنش را دارد و ترسِ نصفه نیمه اش از ارتفاع گیر کرده. با لرزش کوچکی در زانوهایش، وارد اتاقک
بین مناظری که از بالا شوق دیدنش را دارد و ترسِ نصفه نیمه اش از ارتفاع گیر کرده. با لرزش کوچکی در زانوهایش، وارد اتاقک
پله های برقی را دو تا یکی بالا می رود که به فیلمی که رزرو کرده سر ساعت برسد، وسط سالن سرعتش را کم میکند،
انعکاس رنگ سبز و قرمزِ کاغذ، در چشمانِ پر از شوقش افتاده، با دست های کوچکی که با قطره های چسب درگیر است، حلقه ها
از زیبایی شکل و رنگ آنها، زبان قاصر است. بدون هیچ آموزشی آواز می خوانند و ما شاهد سمفونی بی نظیر ترین صداهای ممکن هستیم.
پسر کوچکی که از همان کودکی چشمانش برای همیشه ندید، اما ذهن و قلبش، مجوز ناامیدی را صادر نکرد و در پانزده سالگی با پشتکارش،
شاید بیست دقیقه، ده دقیقه یا حتی یک دقیقه باشد، اما تاثیری که بر روی ذهن و روح تماشاگر تشنه سینما و هنر میگذارد، آن
پیش لرزه ای که در آن شب سرد خیلی جدی گرفته نشد، اما دلهای بیقرار مادران انگار ندای ندیدن صبح را شنیده بود. شبی که
روز پیامبر ایران و باستان، مردی که عمیق بود و نفس بی آلایش و پاک را مأمن روح بشر می دانست. کسی که جهان را
حال خوب مردم، ذوق کودکان از هدیه هایی که قرار است فردا نصیب آنها شود. چراغ های روشن و پرنور خیابان و برفی که مثل
تاریخ هیچ وقت پنهان نمی ماند، کسانی که روزی، فکر نمی کردند، رفتار و تصمیم آنها، روی زندگی نوادگانشان تاثیر گذار باشد، زیر خروار خروار